تاریخ : یک شنبه 26 مرداد 1393
نویسنده : samandoon
قسمتی از متن رمان :
در خونه رو باز کردم و وارد شدم…..مثل همیشه سوت و کور…..اما پر از آرامش…… با بی حالی کیفم رو انداختم رو کاناپه ی سه نفره ی وسط سالن و رفتم سمت آشپزخونه ….. در یخچال رو باز کردم و شیشه ی آب رو یه سره رفتم بالا …….. به شدت گرسنه بودم ….. یه بسته سوپ آماده از داخل کابینت برداشتم و تو یه قابلمه خالی کردم …… چهارتا لیوان آب هم بهش اضافه کردم و گذاشتمش روی گاز ….. زیرشو که روشن کردم رفتم تا لباسام رو عوض کنم…. اگه مامان می فهمید غذام سوپ آمادست حتماً وادارم می کرد برم بالا غذا بخورم….خدا رو شکر کردم که نیست ببینه…..اگه این شکم گرسنه نبود هیچی نمی خوردم و یه راست شیرجه می رفتم تو تختم و می خوابیدم……ولی حیف که حریف شکمم نمی شدم…… لباسام رو که عوض کردم رفتم سر وقت سوپ….داشت می جوشید…ولی چون به هم نزده بودمش گوله گوله شده بود……یه قاشق برداشتم و شروع کردم به هم زدن تا صاف و یه دست بشه….و قابل خوردن…… وقتی آماده شد ریختمش تو یه ظرف و یه تیکه نون هم گذاشتم کنارش………..رفتم نشستم روی کاناپه که رو به روی تلویزیون بود……هنوز اولین قاشق رو نخورده صدای زنگ تلفن بلند شد……..رفتم سراغ تلفن و نگاهی به شماره انداختم…..مامان بود…..جواب دادم…….. من – سلام مامان… مامان – سلام مادر….رسیدی؟….خوبی؟ می خواستم بگم خوب اگه نرسیده بودم پس عمه ی نداشتم داره جواب تلفن رو میده؟….ولی به حرمت مادر بودنش چیزی نگفتم…. من – بله رسیدم….نگران نباشین…. مامان – بیا بالا غذا بخور…… من – نه…مرسی….غذا دارم…الانم می خواستم بخورم….. مامان – دیدم چه بوی خوبی از پایین میاد!!!!….خوب دختر چرا دروغ می گی؟..بیا بالا غذا بخور…می دونم غذا نداری….. من – به خدا مامان خیلی خستم……نگران نباشین سوپ درست کردم…دارم می خورم…. مامان – خیله خوب….من نمی دونم اینجا جن داره…روح داره…از این نمی دونم آدم خوارا داره که نمیای؟ بعد هم با دلخوری خداحافظی کرد و گوشی رو گذاشت…. نمی دونستم چرا نمی خواستن بفهمن اونجا راحت نیستم؟…شاید هم می دونستن و به روی خودشون نمی آوردن…..هر چی که بود همیشه سر این موضوع بحث داشتیم……البته نه بحث بد……یه بحث تکراری و خسته کننده که هیچ وقت هم به نتیجه نمی رسید…. چیزی نگذشت که صدای زنگ در تو خونه پیچید…..در رو باز کردم……ارشیا بود با یه سینی پر از غذا و میوه تو دستش….سلامی کرد و سینی رو داد دستم….. ارشیا – بیا بگیر…مامان داد…اگه این دو تا پله رو بیای بالا که من نیام پایین بد نیستا؟ من – آخی….همین دوتا پله برای شما سخت بود؟ ارشیا – نه خیر….سختیش اینه که باید مثل نوکرا برای شما غذا بیارم… من – من به مامان گفتم غذا دارم….
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
|
|